اگر خداوند برای لحظهای فراموش میکرد که من عروسکی کهنهام و تکه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت، احتمالاً همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم، بلکه به همه چیزهایی که میگفتم فکرمیکردم. ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنایی است که دارند.کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم. چون میدانستم هر دقیقه که چشممان را بر هم میگذاریم شصت ثانیه نور را از دست میدهیم. هنگامی که دیگران میایستادند راه میرفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم. هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حضی که نمیبردم.
اگر خداوند برای لحظهای فراموش میکرد که من عروسکی کهنهام و تکه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت، احتمالاً همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم، بلکه به همه چیزهایی که میگفتم فکرمیکردم. ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنایی است که دارند.کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم. چون میدانستم هر دقیقه که چشممان را بر هم میگذاریم شصت ثانیه نور را از دست میدهیم. هنگامی که دیگران میایستادند راه میرفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم. هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حضی که نمیبردم.
اگر خداوند تکهای زندگی به من ارزانی میداشت به خورشید چشم میدوختم و نه تنها جسمم که روحم را عریان میکردم. خدایا اگر دل در سینهام همچنان میتپید نفرتم را بر یخ مینوشتم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری میکردم تا درد خارهایش و بوسه گلبرگهایش در جانم بخلد.
خدایا اگر تکهای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم. به همه مردان و زنان میقبولاندم که محبوب مناند و در کمند عشق زندگی میکردم. به انسان ها نشان میدادم که چه در اشتباهند اگر گمان میبرند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند و نمیدانند، زمانی پیر میشوند که دیگر نتوانند عاشق باشند. به هر کودکی دو بال میدادم، اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد. به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر میرسد.
آه انسانها از شما چه بسیار چیزها که آموختهام. من دریافتهام که همگان میخواهند در قله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته به سنجهای است که در دست دارند. دریافتهام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را میفشارد، او را برای همیشه به دام میاندازد. دریافتهام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. من از شما بسی چیزها آموختهام اما در حقیقت فایده چندانی ندارد، چون هنگامی که آنها را در این چمدان میگذارم، بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود |