استادپیر داشت بازنشسته میشد .با کارفرمای خویش در این باره صحبت کرد.کار فرما از رفتن او ناراحت بود اما از اوخواست تا برای آخرین بار یک خانه دیگر برای او بسازد.
استاد قبول کرد اما چون دلش بکار نبود از مصالح خوبی استفاده نکرد .وقتی کار تمام شد ,کارفرما برای بازدید خانه آمد.کلید را به استاد داد و گفت :این خانه توست ,هدیه من به تو.
استاد خشکش زد .اگر میدانست که دارد خانه خودش را میسازد,کارش را جور دیگری انجام میداد,با تمام وجود و به بهترین شکل ممکن.